بالا را نگاه کن آسمان همین جاست..!

سالهاست عمر به چنگال دل انداخته ام 

به بیابان زده ام عشق تو پرداخته ام

همچو فرهاد به کندن شده ام مشغول و 

جام عشقت  به رقیبان دگر باخته ام

زهر و افسون تو چون قند و گهر بود . دریغ

قصر آینده ام از قند و گهر ساخته ام

این سیه چاله ی عشق تو ببلعید مرا

تو در آغوش دگر . من به سیه تاخته ام

ساقیا مست می اش کن جگر سوخته را 

دست خود را گله مندانه به حق آخته ام

 

1394/4/19

کوروش دنیوی 



از تو می پرسم: من شبیه به چه حیوانی هستم؟
تو پاسخ میدهی : مار.
-میگویم: به اعتقاد من تو "دلفین" هستی . پر جست و خیر و با نشاط که در تلالو آفتاب سر از آب بیرون میکنی و مار عاشق دیدار توست.

-میگویی: این روزها همه دفین را می پسندند. مثل دیگری بزن.


- میگویم: اشتباه می کنی! این روز ها همه آن دلفینی را می پسندند و لبخند نثارش میکنند که از ایشان فرمان ببرد نمایش در می آورد و شادشان می کند. اما همین که به جای مربی از قلب خود فرمان بری کند... تو نمی دانی.....    

اما مار آن دلفین آزاد اقیانوس را دوست دارد. مار نمیخواهد دلفین از او او فرمان برداری کند. چرا که شرط آزاد بودن این است. او به آرزوی معشوقش دلفین به ساحل می رود افسوس که شنا نمیتوان کرد...

-میگویی: مار چه ربطی به دلفین دارد؟ این دو مخلوف چه به درد هم میخورند؟!

-میگویم: بیا این استعاره را از دید دو طرف بنگریم. مار تمام آینده اش را رها کرده و سالهای سرنوشت ساز عمرش را در ساحل می گذراند تا شاید لحظه ای دیدار معشوق نصیبش شود. او دنیای خود را آن لحظه می پندارد که دلفین شاد و فرخنده و زیبا اندام به اراده دل تن از اقیانوس بیرون میکند. سوار بر موچ می شود و باز به قلب زلال آب باز میگردد. اصلا میدانی چرا وقتی مار آب می نوشد مدهوش میشود؟! این را از من بپرس که به چشم تو مار هستم. چرا که عطر معشوق را در آب توانست یافت و این شرابی است سرخ فام که او را از خود بیگانه می کند. افسوس که مار دل به اقیانوس نمی سپارد. می ترسد در هوای بی هوای زیر آب بدون دیدار دلفین خفه شود غرق شود جان دهد و از همان لحظه ای چند دیدار معشوق هم بی نصیب بماند...

اما دلفین هراسان است. به اعتقاد او مار آفریده شده نا بگزد بکشد خیانت کند...   استدلال دلفین حکم می کند که باید تا حد توان از مار دور باشد! و همچنان که لبخند نثار مار می کند دست در دست دیگری بگذارد تا به خیال خام خود خیانت مار را جبران کرده باشد.

اما ... گاه گاه که دلتنگ این معشوق قاتل به خیالی خائن خود می شود شنا میکند شیرجه میزند و تن از آب به در می کند تا لحظه ای هیئت هولناک این مخلوق را ببیند و عطرش را در هوا بشنود و باز به اقیانوی باز گردد تا دلتنگ شدنی دوباره....   آه که نمی داند مار چنان افسون عطر او گشته که دیگران مخلوق را حتی به سمت خود سویی نمی توان داد.

آه که دلفین هراسان است تا تن خود را به خشکی بزند. چرا که می داند راه بازگشتی به آب نخواهد بود...

چند لحظه ای بعد تو لبخند میزنی

من میگویم : این لحظه تمام زندگی من است...   

 

کوروش دنیوی 

1391/10/27



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

زشک٬باغ پدری من سلام به همه ی کسانی که می خوانند و می فهمند.
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





Alternative content